میگن خدا بچه ها رو نگه میداره
پسر گلم تو این سفر اخرمون یعنی مازندران تو راه بابایی گفت بریم روستای آلاشت رو هم ببینیم و همه موافقت کردیم و رفتیم تو جاده یه جایی رو ایستادیم برای خوردن چایی و دیدن اون منظره های زیبا از ارتفاع .
خیلی منظره قشنگی بود بابا هم رفت مشغول چیدن زرشک های کوهی شد و شما هم وایستاده بودی و باهاش صحبت میکردی و ما هم مدااااااااااااام صدات میکردیم که جلو نرووووووو
من داشتم چایی میخوردم و دیدم که بابا ازت خواست اون بشقاب رو که دستت بود بهش بدی و شما تا خواستی اون رو بدی به بابا پات روی سنگهای کوه سر خورد و..............
بله رفتی پایی و من دوون دوون به سمت شما میدویدم و میگفتم یا امام زمان و داد میزدم و صداش میکردم بابایی یه دفعه گرفتت و یک دفعه دیدم دوتایی سر خوردین و میرفتین پایین
من دوباره جیغ میزدم و میگفتم یا حسین یا حسین و هییییییییییچ کس نمیتونست کمکتون کنه عمو علی هم که حسابی ترسیده بود و نمیتونست از جاش تکون بخوره و بعد بابایی دوباره تونست خودش و تو رو نگه داره واییییییییییییییی مامان نمیدونی چی کشیدم خیلیییییییییی بد بود .وقتی دیگه خیالم راحت شد که اومدین بالا و من همون جا دیگه نای ایستادن نداشتم و فقط نشستم و گریه کردم
الهی بمیرم بابایی دستاش پر از خار شده بود و شما هم پاهات یه کم خراشیده بود و گریه میکردی که درد میکنه ولی خدا خیلی بهمون رحم کرد و خداروشکر چیزیتون نشد
خدایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا شکرت