یه شب عجیب
سلام سلام یه روز و شب خیلی وحشتناک رو براتون میخوام تعریف کنم .
چند روز پیش من خیلی خسته بودم و حسابی هم خوابم گرفته بود تا ساعت 4.30 طاقت آوردم بعدش دیگه نتونستم و به بابا حمید گفتم من میخوام بخوابم شمادوتا وروجک هم داشتین سی دی میدیدین.
رفتم تو اتاق و خوابیدم یعنی بیهوش شدم ساعت 5.45 چشمم و باز کردم دیدم سارا رو اپن نشسته و داره آلبالو خشکه ها که تو یه کاسه ریخته بودم و میخوره و یه عالمه هم از اونا رو ریخته رو زمین یعنی سرامیک جلو آشپزخونه آلبالو بارون شده امیر سهیل هم همون موقع دید و داشت جمعشون میکرد و منم مثلا با خودم میگفتم اشکال نداره پاکشون میکنم و بذارم بچه لذت ببره یه دفعه سارا لج کرد و کاسه آلبالو رو پرت کرد زمین و شکست منم بدو اومدم و شروع کردمم به جمع کردن اونها و دیدم اوه اوه سارا دست و پاش و لباسش با ماژیک قرمز یکیه و روی اپن و کابینت و هر جا که دست گذاشته ماژیکی شده .رفتم تو اتاق و به حمید گفتم چرا ماژیک رو برنداشتی و سارا همه رو گند زده و............. اونم اومد بیرون و داشت با سارا حرف میزد که جشمم خورد به مبل ها و دیدم بـــــــــــــــله مبل ها هم ماژیکی شدن .دیگه حساااااااابی عصبانی شدم و کلی باهاش دعوا کردم . شامپو ریختم تو یه سطل و دادم حمید که تمیزش کنه بعد که به سختی پاک شد سارا رو برد تو دستشویی و همه دست و پاهاشو شست و بعد دادش به من که لباس تنش کنم لباساشو عوض کردم و گفتم بشینیم یه چایی بخوریم .داشتیم چایی میخوردیم حمید دید مارک لباسش که استیل بود باز شده کندش و گذاشت تو سینی و سارا مشغول بازی شد بعد حمید از من پرسید چای میخوری یکی دیگه برم بریزم گفتم آره و تا دو قدم راه رفت دیدم یهو داد زد و نشست رو زمین .دیدم بله اون مارک یکی از پایه هاش فرو رفته کف پاش
هیچی نشستیم و درش آورد و سارا هم ترسیده بود و گریه میکرد و من از گریه اون خندم گرفته بود و هی با حمید میگفتیم هیچی نیست چیزی نشده و اون جیغ میزد و گریه میکرد .بعد از آروم شدن جو خونه سارا مشغول بازی شد که دسته یکی از اسباب بازی هاشو کرد تو دهنشو باعث شد حالش بهم بخوره دوباره مشغول تمیز کردن فرش و سرامیک شدیم .بعد نشستیم شام خوردیم بعدا از شام سارا اصرار کرد که منم کمک کنم و باباش هم یه پیاله ترشی رو داد دستش که بیاره دیدم بلــــــــــــــــــه آب ترشی از کاسه ای که سارا کج گرفته داره میریزه رو فرش دویدم سمتش که کاسه ترشی رو بگیرم دستش خورد به کاسه ماستی که دستم بود واز دستم افتاد فرش و مبل و میز و............. همه ماستی شد .دیگه از عصبانیت گذشته بود ساعت 9.30 بود و تو سه ساعت هزااااااااااار بلا به سرما آورد این خانوم آتیش پاره با بابا دوتایی میخندیدیم و قه قهه میزدیم که چه شبیه امشب