مامان و بابا
سلام من سحر مامان دو فرشته مهربون و خوشگل هستم به نام های امیر سهیل و سارا که تصمیم گرفتم از امروز براشون تو این وبلاگ عکس های خودشون و کارهایی که میکنن رو بگذارم تا وقتی بزرگتر شدن خودشون با خوندن این وبلاگ به یاد بیارن که چه کارهایی میکردن و شیطونی هایی که نمیکردن
خب حالا یه کوچولو از خودم و بابایی بگم که خیلیییییییییییییییییییییییییی عاشقشم
عزیزای دلم من و بابایی تو یه روز خیلی گرم تابستونی باهم اشنا شدیم روزی که مامان جون برای خواستگاری اومده بود خونمون همون بار اول که هم دیگه رو دیدیم یه دل نه صد دل عاااااااااشق هم شدیم و با هم ازدواج کردیم و بعد از 3 سال تصمیم گرفتیم که تو این زندگیه قشنگ و خوبمون و تو این خوشبختیمون یه کوچولو رو هم سهیم کنیم و شادی و خوشبختیمون رو چند برابر کنیم و این شد که امیر سهیل رو خدا به ما داد .
امیرسهیل عزیزم معروف به جوجوی مامان عزیز دلم روزی که خدا تو رو به ما داد 30 دی ماه سال 1384 بود ساعت 8 شب اول قرار بود که به روش طبیعی به دنیا بیای ولی بعد از کلی درد کشیدن مامان پرستارا فهمیدن که شما تو دل مامانی مدفوع کردی و مجبور شدن به روش سزارین شما رو به این دنیا بیارن ولی خدا رو شکر چون زود فهمیدن شما چیزی از اون چیزهای بد رو نخورده بودی و زود اوردن گذاشتنت تو بغل مامان وایییییییییییییییییییییی نمیدونی چه کیفی کردم که شما رو دیدم عزیزم همه پرستارا میومدن و هی کلاهت رو در میاوردن و بغلت میکردن اخه خیلییییییییی خوشگل بودی یه عااالمه مو داشتی به رنگ مشکی و همه هم مثل مدلای فشن سیخ وایمیستاد خیلی با مزه بودی بابا حمید هم بهم زنگ زد و گفت سحررررررر شکل وروجکه موهاش و کلی ذوق میکرد .فرداش هم بابایی اومد ملاقاتمون یه تیپ خیلی خوشگل زده بود کت شلوار و کراوات و حسابی به خودش رسیده بود یه سبد گل خیلی خوشگل هم برامون اورد و یه جعبه شیرینی از همونایی که من و تو خیلی دوست داشتیم وقتی تو دل مامان بودی اسمش لاریسا بود و یه کارت هم که با دست خط خودش برای مامان نوشته بود و یه النگو که مامان با دیدن اون کارت خیلیییییییییییییییییی ذوق کرد و خستگیش در رفت .
بعد از 6 سال مامان و بابا دوباره تصمیم گرفتن که یه نی نی دیگه هم بیارن که شما هم تنها نباشی وقتی که شنیدی مامان یه نی نی داره خیلی ذوق میکردی و همش میگفتی مامان این بچه هرو کی درش میاری از دلت ؟
یه روز که وقت دکتر داشتم بابایی گفت تو رو هم ببریم تا تو هم ببینیش نی نی دختر بود و بابا حمید کلی ذوق میکرد مثل وقتی که گفتن شما پسر هستی دیدن یه نی نی به اون کوچولویی خیلی شیرین بود مخصوصا وقتی دست و پاهات رو تکون میدادی .اون روز هم دکتر کاظمیان که خیلی مهربون بود داشت من رو اماده میکرد واسه سونو که گفت امیر سهیل تو هم با بابات بیا تو و شما هم اومدین و بدون هیچ خجالتی رفتی کنار خانوم دکتر وایسادی و با تعجب نگاه میکردی و دکتر هم با خونسردی تمام هرچی شما میپرسیدی رو جواب میداد بعد اومدیم توی ماشین و شما یه دفعه گفتی مامان اون تسبیل های نی نی چی بود؟؟؟؟؟از کجا اورده بود؟؟؟؟!!!!!!!!من و بابا هم قیافمون این شکلی بود
گفتم چی؟؟؟؟؟؟؟تسبیل؟؟؟؟؟؟ تسبیل کجا بود؟
گفتی ارههههههه تسبیل داشت خودم دیدم
گفتم کی داشت؟ نی نی ؟
گفتی اره خانوم دکتر که داشت نشونش میداد نقطه نقطه بود .
من یهو فهمیدم چی رو گفتی و
گفتم اون تسبیل(تسبیح ) نبود مامان اونا مهره های کمرش بود و بعد با دستم رو پشتت کشیدم و گفتم ببین از اینا بود که تو هم داری و بابا هم و تو